آن روز پاییز
آن روز دل کوچک غنچه گرفته بود گل تا خواست رمز شادی و خوشی را بگوید و تسکینش دهد خشک شد
بید تا خواست آداب مجنون بودن را بگوید خوابید پرستو تا خواست از فراز و کرانه ها بگوید وقت رفتن شد
آه که پاییز چقدر دلگیر است.
غنچه ی قصه ی ما تنها ماند همه ی دوستانش را پاییز راند
افسرده و غمگین یکجا ماند زغم تابستان برگ ریزاند
غنچه در فکر بود که یکهو بوی خاک باران خورده،آفتاب گرم و ملایم سرما و باد را یکجا حس کرد فردی زیبا دید ولی رخش بی روح بود تاجی به رنگ طلایی برسر داشت نزدیک غنچه شد برسرش بوسه ای زد غنچه هم خوابیدولی هیچ کس نتوانست غنچه را درک کند،هیچ کس نفهمید چه شد که غنچه افسرده شد ولی غنچه هنگام خواب و مرگ گفت تابستان
نوشته شده توسط:اسرا خانجانزاده